اندیشه بیدار
اندیشه بیدار
فرهنگ و مذهب

 

گفتگو با معصومه رامهرمزی

نام معصومه رامهرمزی برای كسانی كه با دنیای كتاب مأنوسند چندان بیگانه نیست. او تا به حال چندین كتاب از خاطراتش درباره روزهای اولیه جنگ منتشر نموده است؛ همچون "یكشنبه آخر"، "اسماعیل"، "راز درخت كاج" و ...

 شهید سید مجتبی هاشمی به روایت معصومه رامهرمزی

در یكی از نوشته هایتان به دشواری‌های حضور بانوان در عرصه دفاع اشاره كرده بودید. چگونه بود كه در گروه شهید هاشمی این حضور آنقدر پررنگ بود؟

البته حضور بانوان در آن شش ماه اول نسبت به بعد آن خیلی راحت تر بود. اگر شما بروید خاطرات خانم كاظمی خبرنگار جنگ را هم بخوانید، ایشان در شش ماه اول خودش را در دفاع خیلی راحت تر می‌دید. چون در شش ماه اول اوج دفاع ما مردمی بود و چون زنها هم بخشی از این مردم بودند. وقتی به جای كلمه جنگ از كلمه دفاع استفاده می‌كنیم، بار معنایی كلمه متفاوت می‌شود و همه آدم‌ها اعم از مرد و زن در حق دفاع شریك می‌شوند. آن زمان به هر حال راحت تر بود. البته آن زمان هم خیلی آسان نبود، ما خودمان هم با اعضای ذكور خانواده یا محل و شهرمان درگیری داشتیم برای ماندن و آنها قبول نمی‌كردند. به دلایل مختلف كه مثلا زخمی می‌شوید یا اسیر می‌شود و ماندنتان زحمتش بیشتر است و ... و ما برای اثبات سهیم بودن زنان در مفهوم دفاع، باید برای ماندن و دفاع كردن با بستگان خونی مذكر و نزدیكان و دوستان می‌جنگیدیم.

اما شهید هاشمی اینگونه نبود. می‌دیدم كه برخی از خانم‌ها در گروه ایشان به عنوان خدمه توپ 106 هم همكاری می‌كردند. یا در هتل كاروانسرا ما خانم‌هایی داشتیم كه آشپزی می‌كردند. نگاه شهید هاشمی به این موضوع یك نگاه بسته نبود. با اینكه ریشه‌های سنتی داشت و هویت سنتی خودش را قبول داشت اما نگاهش در این خصوص هم باز بود. یعنی اگر زنی توان نشستن پشت توپ 106 را داشت در آن شرایط كمبود نیرو، ایشان ممانعت نمی‌كرد. یا اگر زنی این شجاعت را داشت كه با ایشان در بخشی از دفاع همراه شود مخالفت نمی‌كرد. اتفاقا خیلی راحت هم دختران خرمشهری و آبادانی را كه می‌خواستند در دفاع مشاركت كنند را هم با خودشان می‌بردند. البته این نكته را هم بگویم كه واقعا بچه‌های فدائیان اسلام با وجود آن ظاهری كه شاید خیلی مقبول برخی نبود، با زیرپیراهن بودن و با دمپایی گشتن و حتی بعضی هایشان سیگار دست گرفتنشان، ولی خیلی پاك نیت و پاك چشم بودند. نه تنها خدایی نكرده نگاه آلوده نداشتند حتی ما را آبجی صدا می‌كردند. خود شهید هاشمی هم ما را آبجی صدا می‌كرد نه خواهر یا عناوین دیگر. اما این "آبجی" كه می‌گفتند واقعا معنای خواهر داشت. انسان یك احساس امنیتی می‌كرد در قبال اینگونه خطاب كردنشان و می‌فهمیدی كه برای او واقعا این خانم همچون خواهرش می‌ماند و نگاه سوئی ندارد. شاید یكی كه ظاهر خیلی فریبنده تری هم از آنها داشت احتمال مرضی در دلش وجود داشت؛ اما در دل این بچه‌ها چنین چیزی نبود. و این خیلی باعث اطمینان خاطر می‌شد. من در دفاع نظامی با آنها همراه نشدم ولی وقتی از بچه‌ها می‌پرسیدیم از آن همراهی احساس امنیت خاطر می‌كردند. آن نیت پاك شهید هاشمی و گروهش در حضور خانمها در جمع آنها خیلی موثر بود.

من این را به صراحت می‌گویم كه ما یك مورد خلاف مسائل اخلاقی در هتل كاروانسرا ندیدیم و نشنیدیم. شهید هاشمی را قبول داشتند و می‌پرستیدند. روی حرف او حرف نمی‌زدند. این مدیریت او بر نیروهایش در ایجاد آن جو سالم خیلی موثر بود.

این سوال شاید جایش اوایل مصاحبه بود. می‌توانید از روزهای آغازین جنگ، روزهایی كه امثال سید مجتبی هاشمی‌ها به آبادان و خرمشهر آمدند یك توصیفی ارائه دهید؟ شما به عنوان یك آبادانی چه تصویری از روزهای نخست جنگ دارید؟

قبل از حمله عراق در آبادان و خرمشهر خیلی بمب‌گذاری شد. در بازار و اماكن عمومی خیلی از مردم شهید شدند و به گونه ایی شده بود كه وقتی بیرون می‌رفتیم اصلا احساس امنیت نمی‌كردیم اینها همه نشان از یك واقعه جدی می‌داد.

اما جنگ ما را غافلگیر كرد، باور نمی‌كردیم كه یك دفعه در شهریور و مهر به شكل گسترده با چندین لشگر به آبادان ، خرمشهر و اطراف حمله كند. اما شرایط یك شرایطی بود كه می‌دانستیم منطقه ما با همه كشور متفاوت است مثل كردستان. یعنی من فكر می‌كنم آبادان و كردستان شرایط شبیه به هم داشتند حالا یك تفاوت‌هایی از لحاظ جغرافیایی و افراد بومی وجود داشت. شرایط را عادی نمی‌دیدیم، زیرا در منزل‌های آبادن به راحتی رادیو و تلویزیون عراق قابل مشاهده بود. در برنامه‌های تلویزیونی عراق ، صدام تبلیغات بسیار گسترده‌ای را شروع كرده بود.

من خاطرم است سرودی در وصف صدام از تلویزیون عراق روزی چندین مرتبه نمایش می‌داد. این نشان می‌داد كه در واقع در حال نمایش مانورهایی هستند. ولی برای خود من كه یك فرد عادی بودم جنگ غافلگیر كننده بود. مهر 59 كه جنگ شد ما قم بودیم، پدر من در شهر قم دفن هستند در همان قبرستان وادی السلام كه شهید نواب صفوی هم در آنجا مدفون هستند. من همیشه می‌گفتم خوشا به حال پدرم جایی دفن است كه نواب صفوی هم هست.

من خاطرم است سرودی در وصف صدام از تلویزیون عراق روزی چندین مرتبه نمایش می‌داد. این نشان می‌داد كه در واقع در حال نمایش مانورهایی هستند. ولی برای خود من كه یك فرد عادی بودم جنگ غافلگیر كننده بود. مهر 59 كه جنگ شد ما قم بودیم، پدر من در شهر قم دفن هستند در همان قبرستان وادی السلام كه شهید نواب صفوی هم در آنجا مدفون هستند. من همیشه می‌گفتم خوشا به حال پدرم جایی دفن است كه نواب صفوی هم هست. ما هر سال تابستان می‌رفتیم قم برای زیارت قبر پدرم چون تنها فرصتی بود كه داشتیم . یادم می‌آ ید كه آن سال تصمیم داشتم به حوزه علمیه بروم و داشتم پیگیری می‌كردم كه چه طوری می‌شود در آنجا درس خواند. زمان برگشت وقتی به اندیمشك رسیدیم، هواپیماهای عراقی در حال بمباران كردن دزفول و اندیمشك بودند. اتوبوس ما كنار جاده ایستاده و همه مسافران در بیابان پراكنده شدند، بعد از بمباران دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت آبادان حركت كردیم. وقتی رسیدیم مشاهده كردیم كه یك حمله خیلی جدی شروع شده است.

 

بعضی اوقات یادم می‌آید كه به بعضی از رزمندگان كه می‌رسیدیم به قدری اینها گرسنه بودند به طوری كه بعضی از آنها به مدت سه روز بود كه غذا نخورده بودند. در این درگیری‌ها چون تنها محلی كه غذا موجود بود مسجد جامع بود كه آن هم به مقدار محدود بود. آن طور نبود كه بگویم صبح تا شب غذا به مقدار زیاد در مسجد جامع وجود داشت. به هر حال غذایی كه پخته می‌شد، كم بود و خیلی از رزمندگان به دلیل درگیری زیاد با عراقی‌ها اصلا فرصت نمی‌كردند برای تهیه غذا به مسجد جامع بیایند. با این حال فرصتی برای استفاده از ژ-3 برای من ایجاد نشد و در شرایطی قرار نگرفتیم كه احتیاج شود از اسلحه در مقابل عراقی‌ها استفاده كنم . ولی بعدها استفاده از اسلحه برایم عادت شد زیرا یك مدت زیادی در روستاهای اطراف آبادان در همان زمان جنگ به عشایر كمك می‌كردم و چون منطقه ناامن بود، همیشه یك كلت همراه داشتم. در خرمشهر خانم‌های زیادی بودند كه اسلحه به دست داشتند و حتی به خط مقدم می‌رفتند. مثلا می‌رفتند تا شلمچه. یكی از دوستان به نام خانم زهرا حسینی كه جانبازجنگ هستند، در درگیری باعراقی‌ها تركش به كمرشان اصابت كرد در حال حاضر هم بیمار هستند،ایشان مقابل عراقی‌ها می‌جنگید. من هم دلم می‌خواست كه در میدان نبرد حضور داشته باشم اما مادرم رضایت نمی‌داد. زیرا ما در بچگی پدرمان را از دست داده بودیم و مادرم علاقه و وابستگی شدیدی به بچه‌هایش داشت. ما هم همیشه تا جایی می‌رفتیم كه مادرم راضی بود و هر جا كه احساس می‌كردم كه اگر یك قدم دیگر بردارم مادرم ناراضی است به هیچ وجه تكان نمی‌خوردم . خاطرم است زمانی كه به خرمشهر می‌رفتم برادرم اسماعیل (شهید) به من می‌گفت: معصومه الان خیلی به نیرو نیاز داریم و من خیلی راحت می‌توانم تو را تا گمرك هم ببرم تا همراه با ما بجنگی، ولی مامان به این كار راضی نیست و تا همین حد كه كار می‌كنی كافی است.

 

 

 

بخش فرهنگ پایداری تبیان

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نوشته شده در تاريخ جمعه 25 اسفند 1391برچسب:, توسط علی زاهدی